نویسه جدید وبلاگ
برای اولین بار می خواهم بروم
برای اولین بار می خواهم بروم همدان
برای اولین بار بعد از مادر بزرگم
چه قدر زود 20 روز گذشت . حالا دیگر می دانم کسی همدان منتظرم نیست.می دانم دیگر زیر سماوری روشن نیست که تا رسیدم چای حاظر باشد. می دانم کسی زنگ نمی زند و نمی پرسد برایت نهار کنار گذاشته ام هر وقت رسیدی بیا نهارت را بخور و بعد برو دنبال کارت.
دیگر مطمئنم ساعت 9-10 شب گوشی ام زنک نمی خورد و صدایی از آن طرف گوشی سراغم را نمی گیرد و با لهجه ای که همیشه داشته و هیچ وقت از آن فرار نکرده نمی گوید "پَ کوجایی آخه"
حالا وقتی می خواهم بروم به کسی زنگ نمی زنم و نمی گویم "بگو پشت در را نندازند"
حالا همدان کوچه هایش دلگیر است. دلگیر تر از روزی که پدر بزرگ تنهایمان گذاشت. پدر بزرپ ،آه چه نام بزرگی. هنوز هم نامش پشت گرمی ام است.
نویسه جدید وبلاگ
همدان 1388 باغي كه پدر بزرگ برايش زحمتي زياد مي كشيد تا آخر هفته اي را دور از دود و دم تهران بگذرانيم. هنوز هم شورين- لطفا با كسره بخوانيد- برايم يكي از دوست داشتني ترين جاهاي دنياست.
نویسه جدید وبلاگ
هر چند روز مادر گذشته است اماهنوز چشم مادرانی به در است